خانه دوست كجاست
خانه دوست كجاست- (سهراب سپهري)
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید و به اگشت
نشان داد سپیداری و گفت
نرسید به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور و از او می پرسی
خانه دوست کجاست
دریای عشق من
گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی
یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی
بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی
یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد باشی
شاید خودت را خواستی یک روز برگردی
باید مسیر کودکی ها را بلد باشی
یعنی بدانی " مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی
حتی اگر آیینه باشی، پیش این مردم
باید زبان تند حاشا را بلد باشی
وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا و اما را بلد باشی
من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم
اما تو باید سادگی ها را بلد باشی
یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...
یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی
چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری
باید تو مرز خواب و روًیا را بلد باشی
بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!
باید زبان حال دریا را بلد باشی
شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد
ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی
دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم
امروز می گویم که فردا را بلد باشی
گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم
اما تو باید این معما را بلد باشی
عشق يعني چه؟
عشق يعني چه؟
از بهار پرسيدم عشق يعني چه؟ گفت تازه شکفته ام نمي دانم
از تابستان پرسيدم عشق يعني چه؟ گفت فعلا در گرماي وجودش غرقم نمي دانم
از پاييز پرسيدم عشق يعني چه؟ گفت در هزار رنگ ان باخته ام نمي دانم
از زمستان پرسيدم عشق يعني چه؟ گفت سرد است و بي رنگ
از مادرپرسيدم عشق يعني چه؟ گفت يعني هرکه در اين خانه است
از پدر پرسيدم عشق يعني چه؟ گفت يعني تو
از خواهر پرسيدم عشق يعني چه؟ گفت هنوز به ان نرسيدم
شبي از ماه پرسيدم عشق يعني چه؟ شرمگين و خجل خود را در اغوش اسمان پنهان کرد
شبي ديگر از ماه پرسيدم عشق يعني چه؟ ماه با چهره اي باز و خندان گفت يعني مهتاب
.
.
.
عشق يعني چه؟ ..............
شب یلدا
بوسه گرم خداوند بر صورت زندگی وقتی همه چیز یخ می زند.
پاییز عشق
باران از راه رسید
عشق را دوباره در مزرعه خالی تنم پروراند
زندگی را در آسمان چشمانش حس کردم
ناگهان
پاییز عشقم از راه رسید
آری رفت
ولی هنوز قلبم برای اوست...
دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در كف مستی نمیبایست داد
(قيصر امين پور)
مي خواهم
مي خواهم عشق را بنويسم اما چگونه؟
مي خواهم عشق را بخوانم اما با كدام احساس
مي خواهم عشق را با سلام،وداع گويم ولي
ولي اين زندگيست كه از عشق اثر مي پذيرد ،
اين عشق است كه سلام را مي آفريند
مي توان زندگي را به تلالؤ عشق رنگين ساخت اما با كدامين رنگ؟
رنگي كه سياهي نفرت را در خود محو كند ، رنگي كه بوي عشق بدهد رنگي كه...!
سال نو مبارك
و خداوند عشق را آفريد تا...
اگر ميداني در اين جهان كسي هست كه با ديدنش رنگ رخسارت تغيير ميكند و صداي قلبت آبرويت را به تاراج ميبرد، مهم نيست كه او مال تو باشد، مهم اين است كه فقط باشد: زندگي كند، لذّت ببرد و نفس بكشد .و تو هستی که با دیدنت رنگ رخسارم تغییر می کند و صدای قلبم آبرویم را به تاراج می برد . پس دوستت دارم ای بهترینم . مهم این است که تو فقط باشی ، زندگی کنی ، و نفس بکشی حتی اگر مال من نباشی .
زندگی از دیدگاه دکتر شریعتی
اگر دروغ رنگ داشت ؛
هر روز شاید ؛
ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست
و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛
عاشقان سکوت شب را ویران میکردند
اگر براستی خواستن توانستن بود ؛
محال نبود وصال !
و عاشقان که همیشه خواهانند؛
همیشه میتوانستند تنها نباشند
اشعاری چند از غزلیات امیر خسرو دهلوی
|
جملات زیبای دکتر علی شریعتی درباره عشق و زندگی
اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه می کردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم…
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران می کردند
عصر جدید
ما
در عصر احتمال بسر ميبريم
در عصر شک و شايد
در عصر پيش بيني وضع هوا
از هر طرف که باد بيايد
در عصر قاطعيت ترديد
عصر جديد
عصري که هيچ اصلي
جز اصل احتمال، يقيني نيست
اما من
بي نام تو
حتي
يک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو
عين اليقين من
قطعيت نگاه تو
دين منست
من از تو ناگزيرم
من
بي نام ناگزير تو میميرم
( قیصر امین پور)
نسیم
باز هم بیمار می بینم تو را ...
ای دل سرکش که درمانت مباد!
برق چشمی آتشی افروخت باز
کاین چنین آتش به جانت اوفتاد.
ای دل، ای دریای خون! آشفته ای:
موج غم ها در تو غوغا می کند،
بی وفایی های یارت با تو کرد
آنچه توفان ها به دریا می کند...
او اگر با دیگران پیوست و رفت،
غیر ازین هم انتظاری داشتی؟
بی وفایی کرد، اما - خود بگو -
با وفا، تا حال، یاری داشتی؟
او نسیم است... او نسیم دلکش است:
دامن شادی به گلشن می کشد.
خار و گل در دیده ی لطفش یکی ست:
بر سر این هر دو، دامن می کشد.
او نسیم است و چو بر گل بگذرد،
عطر گل با او به یغما می رود،
با تن گل گر چه پیوندد، ولی
عاقبت آزاد و تنها می رود...
تو گلی و او نسیم دلکش است
از پی ِ پیوند کوتاهش برو؛
پرفشان، یک شب ز دامانش بگیر،
چند گامی نیز همراهش برو
نقش...
در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك،
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخن هاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.
شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد.
از ميان برده است طوفان نقش هايي را
كه بجا ماند از كف پايش .
گر نشان از هر كه پرسي باز
بر نخواهد آمد آوايش .
***
آن شب
هيچكس از ره نمي آمد
تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود .
كوه: سنگين، سرگران، خونسرد.
باد مي آمد، ولي خاموش .
ابر پر ميزد، ولي آرام .
ليك آن لحظه كه ناخن هاي دست آشناي راز
رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز،
رعد غريد
كوه را لرزاند
برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه
پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند .
***
امشب
باد و باران هر دو مي كوبند
باد خواهد بر كند از جاي سنگي را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد
هر دو مي كوشند
مي خروشند
ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه
مانده بر جا استوار، انگار با زنجير پولادين
سالها آن را نفر سوده ست
كوشش هر چيز بيهوده ست
كوه اگر بر خويشتن پيچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
در شبي تاريك .
*****
(سهراب سپهری)
شعر بهاری
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اينک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نيمهباز
خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی پوشی بکام
باده رنگين نمی بينی به جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می که می بايد تهی است
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
( فریدون مشیری)
سال نو مبارک
|
خداوندا:
دراین واپسین روزهای سال دلم را چنان در جویبار زلال رحمت شستشو ده که هر جا تردیدی هست ایمان هركجا زخمي هست مرهم هر كجا نوميدي هست اميد وهركجا نفرتي هست عشق جاي آن را فرا گيرد. پيشاپيش فرا رسيدن سال جديد را به همه دوستان و هموطنان عزيز تبريك عرض مي نمايم
|
گر بهار بیاید
گر بهار بیاید
در گذرگاهی چنين باريک
در شبی اين گونه دل افسرده و تاريک
کز هزاران غنچه لب بسته اميد
جز گل يخ ، هيچ گل در برف و در سرما نمی رويد
من چه گويم تا پذيرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد
(به ادامه مطلب بروید)
گذران
گذران
تا به کي بايد رفت
از دياري به دياري ديگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقي و ياري ديگر
کاش ما آن دو پرستو بوديم
که همه عمر سفر مي کرديم
از بهاري به بهار ديگر
(به ادامه مطلب بروید)
(فروغ فرخزاد)
زندگی
زندگی یعنی:
بخند هرچند که غمگینی
ببخش هرچند که مسکینی
فراموش کن هرچند که دلگیری
بیاموز...
به چشمانت بیاموز که به چشم به راه بودن عادت نکند ؛ بیاموز که به در خیره نماند
به چشمانت بیاموز که برای هر کسی بیخواب نشود.
به زبانت بیاموز که هر اسمی ارزش جاری شدن ندارد.
به زبانت بیاموز به هر کسی نگوید دوستت دارم .
به لبانت بیاموز هر لبی ارزش بوسیدن ندارد.
روزی روزگاری زمستانی بود و برفی می بارید
روزی روزگاری زمستانی بود و برفی می بارید ....
سخت است...
سخت است...
سخت است درد خود را از دیگران شنیدن
از عاشقی نگفتن از عشق دل بریدن
سخت است ....
زندگی چیست
سخت پاپیچ پدر بودو از او می پرسید
زندگی چیست؟
پدرش از سر بی صبری گفت
زندگی یعنی عشق
دخترک با سر پر شوری گفت
عشق را معنی کن!
پدرش داد جواب:
دخترک خنده برآورد ز شوق
گونه های پدرش را بوسید
زان سپس گفت:
پدر ... عشق اگر بوسه بود..
خوش به حال آسمون
خوش به حال آسمون كه
هر وقت دلش بگيره
بي بهونه مي باره ...
به كسي توجه نمي كنه ...
از كسي خجالت نمي كشه...
مي باره و مي باره و...
اينقدر مي باره تا آبي شه...
آفتابي شه...!!!
کاش... کاش مي شد مثل آسمون بود...
كاش مي شد وقتي دلت گرفت اونقدر بباري تا
بالاخره آفتابي شي...
بعدش هم انگار نه انگار كه بارشي بوده
ياران
عشق چیست؟
به گل گفتم عشق چیست؟ "گفت" از من خوشگل تر است...
به پروانه گفتم عشق چیست؟ "گفت" از من زیباتر است...
به شمع گفتم عشق چیست؟ "گفت" از من سوزان تر است...
به عشق گفتم آخر تو چیستی؟ "گفت"نگاهی بیش نیستم...